سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند متعال، هرگاه بنده ای را دوست بدارد، روزی اش را به اندازه قرار می دهد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
یادداشت ثابت - چهارشنبه 90 اسفند 18 , ساعت 9:10 صبح

سلطان محمود غزنوى شبى براى استراحت در بستر رفت ، هر چه کرد خوابش نبرد، در دلش گذشت شاید مظلومى دادخواهى مى کند و کسى بدادش نمى رسد، به غلامى دستور داد جستجو کند اگر ستمدیده اى را مشاهده کرد به حضور آورد غلام پس از تجسس مختصرى برگشته گفت کسى نبود. سلطان باز هر چه کرد خوابش نبرد دانست که غلام در تکاپو کوتاهى نموده . خودش برخاسته از قصر سلطنتى بیرون شد.
در کنار حرمسراى او مسجدى بود، زمزمه ناله اى از میان مسجد شنید جلو رفته دید مردى سر بر زمین نهاده مى گوید خدایا محمد در بروى مظلومان بسته و با ندیمان خود در حرمسرا نشسته است (یا من لا تاءخذه سنة و لا نوم ).
سلطان گفت چه مى گوئى من در پى تو آمدم بگو چه شده ؟ آنمرد گفت یکى از خواص تو که نامش را نمى دانم پیوسته به خانه من مى آید و با زنم هم بستر مى شود دامن ناموس مرا به بدترین وجهى آلوده مى کند سلطان گفت اکنون کجا است ؟ جواب داد شاید رفته باشد. شاه گفت هر وقت آمد مرا خبر ده ، به پاسبانان قصر سلطنتى او را معرفى کرده دستور داد هر زمان این مرد مرا خواست او را به من برسانید.
شب بعد باز همان سرهنگ به خانه آن بینوا رفت ، بهر طریقى بود او را بخواب کردند مرد مظلوم به سراى سلطان رفت سلطان محمود با شمشیر شرر بار به خانه او آمد دید شخصى در بستر همسرش خوابیده دستور داد چراغ را خاموش کند آنگاه شمشیر کشیده او را کشت پس از آن دستور داد چراغ را روشن کند در این هنگام با دقت نگاهى کرده بلافاصله سر به سجده نهاد.
به صاحبخانه گفت هر غذائى در خانه شما پیدا مى شود بیاورید که گرسنه ام عرض کرد سلطانى چون شما به نان درویش چگونه قناعت مى کند هر چه هست بیاور، آنمرد تکه اى نان براى او آورده پرسید علت دستور کشتن آنمرد سجده رفتن چه بود؟ و نیز در خانه مثل ما غذا خوردن شما چه علت داشت ؟
سلطان محمود گفت : همینکه از جریان تو مطلع شدم با خود اندیشیدم که در زمان سلطنت من کسى جرات اینکار را ندارد مگر فرزندانم . چراغ را خاموش کن تا اگر از فرزندانم بود مرا محبت پدرى مانع از اجراى عدالت نشود، چراغ که روشن شد نگاه کرده دیدم بیگانه است به شکرانه اینکه دامن خانواده ام از این جنایت پاک بود سجده نمودم .
اما خوردن غذا اینجهت بود که چون بچنین ظلمى اطلاع پیدا کردم با خود عهد نمودم چیزى نخورم تا داد ترا از آن ستمگر بستانم اکنون از ساعتى که ترا در شب گذشته دیدم چیزى نخورده ام .



لیست کل یادداشت های این وبلاگ